آيا خدا با بندگان خود سخن ميگويد ؟
روزي خواجه حسن مودب شنيد كه عارفي بزرگ به نام ابوسعيد ابوالخير به نيشابور آمده و منبر ميرود و موعظه ميكند و از فكر و دل اشخاص خبر ميدهد ؛ خواجه حسن مودب كه يكي از مخالفين اهل عرفان بود و پول و ثروت دنيا او را مست كرده بود ؛ اين گونه سخنان را باور نمي كرد و آنها را غير واقعي مي دانست و بعلت كنجكاوي به شهرت ابوسعيد ؛ خواجه به مجلس ابوسعيد رفت و به سخنان او گوش داد ؛ در ميان سائلي برخاست و گفت : كمكم كنيد لباس ندارم .
ابوسعيد از مردم امداد طلبيد و باز خواجه مودب با خود فكر كرد :
"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فكر اوليه بر او غلبه كرد كه اين لباس گرانقيمت است و..... تا سه بار سائل كمك خواست و اين فكر مدام به مودب خطور كرد .
در اين بين پير مردي كه كنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعيد پرسيد:
آيا خدا با بندگان خود سخن ميگويد ؟
ابوسعيد گفت : بلي ! صحبت ميكند كما اينكه در همين ساعت ؛ خداوند به مردي كه پهلوي تو نشسته است سه بار فرمود : اين لباس را به سائل بده ولي او گفت اين لباس را از آمل برايم آورده اند و خيلي گرانقيمت است و آن را نداد
شيخ حسن مودب كه اين سخن بشنيد ؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پيش شيخ رفت و بوسه بر دست شيخ زد و لباس خود را فوري به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شيخ قرار گرفت و...............
آيا تاكنون شما نيز متوجه نداي خداوند شده ايد ؟
حوزه علمیه محمودیه شیراز...برچسب : نویسنده : حسین فیروزاردکانی معاون آموزش hozehmahmoudieh بازدید : 431