پیامبری درخت جوانی

ساخت وبلاگ

... پیامبری و درختی و جوانی ...

پیامبری و درختی و جوانی کنار هم بودند. پیامبر ، نامش یوشع بود. درخت، نامش سرو و جوان ، نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود. پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد.سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می خواهم شفایش را. و به شتاب آبی روی سنگ شهید پاشید(بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را.
و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود رفت.او می دانست که فرصت چقدر اندک است.پیرزن در جستجوی استجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت:چقدر بی قرار بود!دعایی کن ای پیامبر پسرش را و شفایش را.
وپیامبر به شهید گفت:چقدر عاشق بود! دعایی کن ای شهید پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند:چقدر مادر بود ! اجابتی کن ای خدا دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیرزنی را بر روی دست می بردند، مردم. با گام هایی شمرده ، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می کرد ، سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست وخاک روی مزار پیامبری را پاک می کرد.
پسر اما نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است و نمی دانست این جای پنج انگشت کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر شهید برایش چه کرده ا ند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.

حوزه علمیه محمودیه شیراز...
ما را در سایت حوزه علمیه محمودیه شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین فیروزاردکانی معاون آموزش hozehmahmoudieh بازدید : 465 تاريخ : پنجشنبه 10 مهر 1393 ساعت: 19:27